#ستی#پارت۴۰۷
رنگ بسطامی پرید. حرفهای خسرو برای عصبانی کردن وکیل آرام کافی بود، شگرد خسرو را حس میکردم!
بسطامی در تله خسرو افتاده بود، شاید تعهدش به خانواده بیگدلی، بیشتر از یک وکالت ساده بود، برخوردش بیشتر شبیه مردی بود که به مقدساتش توهین شده!
کلافه از حرف خسرو رو به من برگشت:
- شما زن مهربانی هستید خانوم، من راجع به شما ماهها تحقیق کردم. کاش باور کنید که آقای بیگدلی قصد بدی ندارن. کاش باور کنید خانوم، یک طایفه مدیون محبت و لطف شما هستند و تا ابد این دین گردن ما باقی میمونه.
گفت و بدون حرف از در بیرون رفت.
مغزم در پی رمزگشایی حرفهای بسطامی بود، حرفهایی که از نظر خسرو، خزعبلات بیارزش محسوب میشدند. جملاتی را پشت هم ردیف کرد و من به جای تایید یا تکذیب، سکوت کردم. حالِ من، درماندهتر از آن بود که بحثی را با این مرد شروع کنم. به زبانی حرف میزد که من قواعدش را نمیدانستم.
لحظه آخر که از در بیرون میرفت صدایش زدم.
- هاتف به شما نگفت کِی برمیگرده؟
پوزخندی زد.
- نه، معمولا به کسی توضیح نمیده، اون فقط دستور میده و بقیه هم اطاعت میکنن.
سوال پرسیدن از ابتدا اشتباه بود.
دستش به دستگیره در رسید و هوای سرد به داخل اتاق هجوم آورد.
- من نمیدونم چه اتفاقی افتاده، به منم ربطی نداره! اونقدر حالیم هست که وضعش خوب نبود، شانس آوردین که نموند وگرنه نمیتونست خودشو کنترل کنه.
از در خارج شد و رفت و من از سرمای محیط اطرافم به لرز افتادم. به سمت تختخواب مرتب گوشه اتاق رفتم و بدون اختیار بالشت را بغل کردم. سرم در بالشت فرو رفت و تنها عطری که حس میکردم، بوی شوینده بود....
احمقانه بود که آرزو میکردم باشد ولو نتواند خودش را کنترل کند؟!
دلم برایش تنگ بود، کارش را میفهمیدم و نمیفهمیدم. از ته دل آرزو میکردم که برگردد....
#رمان#داستان#ستاره#نویسنده_ایرانی#نویسنده#عاشقانه#داستان_عاشقانه#رمان_عاشقانه#رمانتیک#پاییز#رمان_ستی#جذاب#لایک#کامنت#راضیه#خلافکار#هاتف#story#free#bookgiveaway#roman#dastan#ad#seti#amwriting#novel